_الوووووو!الوووو خدایا صدای می یاد؟

صدای منو داری؟ آهای من اینجام این نقطه ریزه. همین که تو اوج خستگیه..آره همین نقطه سیاهه که دیگه از زندگیش خسته شده. نمی دونم دیدی یا نه.فقط امیدوارم فکر نکرده باشی که من فقط یک نقطه روی صفحه ی زندگی ام و من رو ول کرده  باشی به امون... .( الان نمی دونم بگم به امون چه کسی..غیر از نام تو نام کی می تونه جا خالی رو پر کنه؟)

خدایا! نیومدم بهت شکایت کنم..ای کاش می تونستم بهت بگم:خدای من، این سارایی که تو خلق کردی،همین سارایی که تاحالا وقتی آه کشید فقط با تو حرف زد...این سارایی که وقتی می دید وبلاگ نویسا چرا این قدر دپ می نویسند تعجب می کرد..سارایی که همیشه به نوستالوژی می خندید..همین سارایی که....

خودت همه رو می دونی فقط یه چیز، سارا تو این مدت خم شد..شکست..بلندترین آه های زندگیش رو کشید.

آخ خدایا! اون قهوه ای که دستته رو بزار کنار..قطره قطره داره می ریزه رو من..شاید لیوانو کج گرفتی ولی به هر حال داغه..داره منو می سوزونه...

خودمم کم کم داره خندم می گیره از این همه مشکله مزخرف...آره هر کی جای من بود شاید هرگز این مشکلات رو درک نمی کرد.هرگز؟

 

پ.ن1 به هیچوجه از من نپرسید چرا اینونوشتم...

پ.ن2 این رو باید دیروز می نوشتم...امروز خیلی حالم بهتره...

پ.ن3 من آن ابرم که می خواهد ببارد ، دل تنگم هوای گریه دارد ، دل تنگم غریب این در و دشت ، نمی داند کجا سر می گذارد .

پ.ن4 این داستان پایینی چرا واقعیت داره؟

 

روزي دانشمندى آزمايش جالبى انجام داد. او يك آكواريوم ساخت و با قرار دادن يک ديوار شيشه‌اى در وسط آكواريوم آن ‌را به دو بخش تقسيم ‌کرد.
در يک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش ديگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود..
ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى ديگرى نمى‌داد.
او براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سويش حمله برد ولى هر بار با ديوار نامرئي كه وجود داشت برخورد مى‌کرد، همان ديوار شيشه‌اى که او را از غذاى مورد علاقه‌اش جدا مى‌کرد
پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و يورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواريوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غير ممکن است!
در پايان، دانشمند شيشه ي وسط آکواريوم را برداشت و راه ماهي بزرگ را باز گذاشت. ولى ديگر هيچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن‌سوى آکواريوم نيز نرفت !!!
میدانید چـــــرا ؟
ديوار شيشه‌اى ديگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش ديوارى ساخته بود که از ديوار واقعى سخت‌تر و بلند‌تر مى‌نمود و آن ديوار، ديوار بلند باور خود بود ! باوري از جنس محدودیت ! باوري به وجود دیواري بلند و غير قابل عبور ! باوري از ناتوانی خويش

 

داستان

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف

جابه‌جا می‌کرد تا شایدسرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را

چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد در نگاهش چیزی موج

می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با

چشم‌هاش آرزو می‌کرد

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو

تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت

کفش در دستانش بود بیرون آمد

آهای، آقا پسر...پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن

خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید شما

خدا هستید؟

نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم

آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی داری

 

من ازخواهرم متنفرم..

من از رمیسا متنفرم..از اون هم فضول بازی هاش،زیر آب زیراب زنی هاش، مسخره بازی هاش. خیلی ها فکرمی کنند دختر باحالیه چون خیلی سریع تر از من خودمونی می شه و زبونش نیم متر از من دراز تره:دی حتی از این که باهاش دوست باشن احساس غرور می کنند...ااووووووع!

 

ولی من همین الان و در حضور شما،برای کسانی که رمیسا رو تحسین می می کنند، سرم رو تکون و بر سرشون فریاد می زنم خفه شید! دیه بس کنید. ای کاش دو ثانیه با هاش همخونه می شدید... دو ثانیه هم کافیه که بفهمید چقدر لجبازه...خیلی احمقید...

 

فقط بهاره جونم و شینا جونم و فائزه جون جونم * هستند که درک می کنند رمیسا چه شکلیه...بهتره براتون بگم تا باورتون بشه عجب غول بی شاخ و دمیه...:دی

 

نکته:اسم هارو می حذفم تا  کسی ناراحت نشه!

 

(یک نمونه)

 

من در حال چت با دو سه نفر ازسایت جادوگران و همزمان فرستادن پست و گرفتن مطلب از نت:دی در حالی که به شدت درحال غرق شدن توی عرق هایم هستم، خانم یهو در اتاقم رو باز می کنه و مثل گاو می یاد تو :دی

 

_رومی! (اون یکی اسم من رومیناس که  ایشون منو صدا می کنه رومی!) یادته لاک مشکی خوشدله که پارسال دادم بهت؟ همون که مارکش مای بود؟ یه لحظه بدش!:دی

 

بالاخره چشمم رو از رو مانیتور بر می دارم و باتشر میگم: تا حالا شده یهو مثل یه چیزی سرتو ننداخته باشی پایین و در اتاقم رو زده باشی؟

 

یکم فکر می کنه و بعد یه پوزخند موذیانه می زنه و می گه

 

_آره شده! یه بار در اتاقت قفل بودمجبور شدم دربزنم..:دی

 

و از حرف خودش می خنده.

 

_هه!هه!هه! خندیدم...

 

به طرفم می یاد و می گه:بایدم بخندی..چون آدم هم کم می یاره می خنده...همه جلوی من کم میارن عزیزم!

 

سعی می کنم رو کارام  تمرکز کنم...اینقدر حواسم رو پرت کرده  بود که خلاصه تو چت دو سه تا سوتی دادم...

 

یه ذره به مانیتور خیره میشه و بالاخره می گه:چیه..ساکت شدی فوکول!

 

_جواب ابلهان خاموشیست...

 

_اگه بنا به این ضرب المثله که من خیلی وقته خفه خون گرفتم:دی راستی این یارو که داری باهاش می چتی همون....... نیست؟ ازش خوشم  اومد..خوب می چته!

 

دیگه کاسه ی صبرم لبریز می شه! از جام پامی شم و فریاد می زنم:تو بوق خوردی اومدی سر کامپیوتر من فضول!

 

و بشدت باهم دعوامون می شه و به شدت از مسیر لاکی که پارسال بهم داده بود منحرف می شیم:دی

 

بعد از5 دقیقه مامانم می یاد بالا و دعوامون می کنه خلاصه مجبورمون می کنه به هم :دی بزنیم.

 

نیم ساعت بعد بالاخره عصابم درست می شه و میام پای نت که یهو در  اتاق سبز می شه...

 

_راستی رومینا لاکم رو بده دیه...

 

نمی دونم چرا تو دلم گریه ام می گیره ولی بیرون از دلم می خوام قهقه بزنم...نمی دونم چرا؟ چرا یه جورایی می دونم...داره عصبانیتاشو اینطوری خالی می کنه..با کفری کردن من...مگرنه بعد از یه سال عمرا سراغ  لاکش می یومد...حالا من بخندم یا گریه کنم؟

 

بماند که اون روز اصلا خیر نت رو زدم وخیلی ها رو ناراحت کردم...بماند که ازش بیزارم..همش بماند:دی

 

پ.ن1:در این نوشته من به شدت معصومیت دارم...به آن توجه کنید چون هیچوقت دیه پیش نمی یاد:دی

پ.ن2: خو در واقع متنفر متنفرم نیستم...آخه در بعضی مواقع نادر خیلی شبیه هم فکر می کنیم:دی

ولی بزرگترین شباهت مون اینکه فکر می کنیم بهزاد  مجموعه  ی دلنوازان نامرده:دی

پ.ن3: فک کنم یاروویی که اسمش رو جاخالی گذاشتم خودشو شناخت...:دی